درخت غریب نفس عجیبی کشید. احساس می کرد بهتر از هر روز دیگر نفس می کشید و ضربان قلبش منظم تر شده است. سرش را کمی به سمت راست متمایل کرد و گل قرمز زیبایی را در کنار خود دید. گل تازه از خواب بیدار شده بود و داشت گلبرگ هایش را تمیز می کرد.درخت نگاهش کرد و پرسید:«اینجا کجاست؟» گل، زبان درخت غریب را نمی فهمید، نگاه محبت آمیزی کرد و لبخند زد و عطرش در هوا پراکنده شد. درخت باز هم احساس انرژی کرد و شاخ و برگ هایش رشد کردند. گل هر روز به عطر افشانی خود افتخار می کرد، از این که جانی تازه به همسایه جدیدش می بخشد، احساس قدرت می کرد. درخت بزرگ و بزرگتر شد و سایه خود را روی گل انداخت. گل بالای سرش را نگاه کرد. دیگر آفتاب را نمی دید، احساس می کرد بدنش درد می کند و گلبرگ هایش دیگر رنگ و عطری ندارند و به خواب رفت، خوابی عمیق و درخت بالا و بالاتر رفت تا به خورشید رسید. خورشید از آن بالا شاهد تمام اتفاقات بود. با خودش فکر کرد محبت اگر حد و مرزی نداشته و کنترل شده نباشد، جان همه زیبایی های زندگی را می گیرد. خورشید برای آن که درخت هم به خواب نرود ابر را به آسمان آبی دعوت کرد.
طبقه بندی: منبع: روزنامه ایران
By Ashoora.ir & Night Skin